روایت شده مردى فقیر به محضر امیرمؤمنان آمد و گفت مرا به تو حاجتى است، حضرت فرمود حاجتت را روى زمین بنویس من تنگدستى و فقر را در تو آشکارا میبینم، تهیدست روى زمین نوشت: حضرت صادق (ع) فرمود: احسان و کار نیک نسبت به دیگران به ویژه تهیدستان غیر از زکات است، با نیکى و احسان وصله رحم به خدا تقرب جوئید. هر احسان و کار نیکى صدقه است، دلالت کننده بر کار خیر مانند انجام دهنده آن است، خدا کمک به غصه دار و اندوهگین و رسیدن به فریاد او را دوست دارد. رأس عقل پس از دین دوستى و محبت به مردم و نیکى کردن به هر کسى است چه اینکه انسان خوبى باشد و یا بدکار. نیکى و خیر و احسان به دیگران هدیه من به بنده مؤمنم میباشد پس اگر آن را پذیرفت از جانب من و به کمک رحمت من پذیرفته و اگر آن را قبول نکرد به گناه خودش از آن محروم گشته و محرومیت از فیض از طرف اوست نه از جانب من، و هر بندهاى را بیافرینم و او را به ایمان هدایت کنم و اخلاقش را نیکو گردانم و او را مبتلاى به بخل ننمایم بیتردید نسبت به او خیر خواستهام. هر مؤمنى به برادر دینىاش احسانى برساند، تحقیقاً آن را به پیامبر خدا رسانیده است. در بهشت درى است که به آن معروف میگویند، جز اهل معروف از آن وارد بهشت نمیشوند، من پس از شنیدن این حقیقت در درونم خدا را ستایش کردم و بخاطر این که رفع حوائج و نیازمندىهاى مردم را به عهده گرفته ام خوشحال شدم، امام به من نظرى فرمود و گفت آرى باید شکر کنى و خوشحال باشى بر این برنامه مداومت کن زیرا اهل معروف در دنیا اهل معروف در آخرت اند، خدا تو را از آنان قرار دهد و تو را سزاوار رحمت و مهرش محسوب بدارد. |
|
6. راز واژگونى تخت و تاج شاه ظالم |
پادشاهى نسبت به ملت خود ظلم مى کرد، دست چپاول بر مال و ثروت آنها دراز کرده ، و آنچنان به آنان ستم نموده که آنها به ستوه آمدند و گروه گروه از کشورشان به جاى دیگر هجرت مى کردند، و و غربت را بر حضور در کشور خود ترجیح دادند. همین موضوع موجب شد که از جمعیت بسیار کاسته شد و محصولات کشاورزى کم شد و به دنبال آن مالیات دولتى اندک ، و اقتصاد کشور فلج ، و خزانه مملکت خالى گردید.
ضعف دولت او موجب جراءت دشمن شد، دشمن از فرصت بهره گرفت و تصمیم گرفت به کشور حمله کند و با زور وارد مملکت شود:
هر که فریادرس روز مصیبت خواهد |
گو در ایام سلامت به جوانمردى کوش |
بنده حلقه به گوش از ننوازى برود |
لطف کن که بیگانه شود حلقه به گوش |
در مجلس شاه ، (چند نفر از خیرخواهان ) صفحه اى از شاهنامه فردوسى را براى شاه خواندند، که در آن آمده بود:
((تاج و تخت ضحاک پادشاه بیدادگر (با قیام کاوه آهنگر) به دست فریدون واژگون شد. )) (تو نیز اگر همانند ضحاک باشى ، نابود مى شوى .)
وزیر شاه از شاه پرسید: آیا مى دانى که فریدون با اینکه مال و حشم (50) نداشت ، چگونه اختیاردار کشور گردید؟
شاه گفت : چنانکه (از شاهنامه ) شنیدى ، جمعیتى متعصب دور او را گرفتند، و او زا تقویت کرده و در نتیجه او به پادشاهى رسید.
وزیر گفت : اى شاه ! اکنون که گرد آمدن جمعیت ، موجب پادشاهى است ، چرا مردم را پریشان مى کنى ؟ مگر قصد ادامه پادشاهى را در سر ندارى ؟
همان به که لشکر به جان پرورى |
که سلطان به لشکر کند سرورى |
شاه گفت : چه چیز باعث گرد آمدن مردم است ؟
وزیر گفت : دو چیز؛ 1- کرم و بخشش ، تا به گرد او آیند. 2- رحمت و محبت ، تا مردم در پناه او ایمن کردند، ولى تو هیچ یک از این دو خصلت را ندارى :
نکند جور پیشه (51) سلطانى |
که نیاید ز گرگ چوپانى |
پادشاهى که طرح ظلم افکند |
پاى دیوار ملک خویش بکند |
شاه از نصیحت وزیر خشمگین و ناراحت شد، و او را زندانى کرد. طولى نکشید پسر عموهاى شاه از فرصت استفاده کرده و خود را صاحب سلطنت خواندند و با شه جنگیدند، مردم که دل پرى از شاه داشتند، به کمک پسر عموهاى او شتافتند و آنها تقویت شدند و براحتى تخت و تاج شاه را واژگون کرده و خود به جاى او نشستند، آرى :
پادشاهى کو روا دارد ستم بر زیر دست |
دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است |
با رعیت صلح کن وز جنگ ایمن نشین |
زانکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است |
7. آنکس که مصیبت دید، قدر عافیت را مى داند |
پادشاهى با نوکرش در کشتى نشست تا سفر کند، از آنجا که آن نوکر نخستین بار بود که دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى کرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد که آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فکر چاره جویى بودند، تا اینکه حکیمى به شاه گفت : ((اگر فرمان دهى من او را به طریقى آرام و خاموش مى کنم .))
شاه گفت : اگر چنین کنى نهایت لطف را به من نموده اى . حکیم گفت : فرمان بده نوکر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانى را صادر کرد. او را به دریا افکندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد مى زد مرا کمک کنید! مرا نجات دهید! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل کشتى کشیدند. او در گوشه اى از کشتى خاموش نشست و دیگر چیزى نگفت .
شاه از این دستور حکیم تعجب کرد و از او پرسید: ((حکمت این کار چه بود که موجب آرامش غلام گردید؟ ))
حکیم جواب داد: ((او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت کشتى را نمى دانست ، همچنین قدر عافیت را آن کس داند که قبلا گرفتار مصیبت گردد.))
اى پسر سیر ترا نان جوین خوش ننماند |
معشوق منست آنکه به نزدیک تو زشت است |
حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف |
از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است (52) |
فرق است میان آنکه یارش در بر |
با آنکه دو چشم انتظارش بر در |
8. مراقبت از گزند آن کس که از انسان مى ترسد |
((هرمز)) فرزند انوشیروان (وقتى به سلطنت رسید) وزیران پدرش را دستگر و زندانى کرد. از او پرسیدند: ((تو از وزیران چه خطایى دیدى که آنها را دستگیر و زندانى نموده اى ؟))
هرمز در پاسخ گفت : خطایى ندیده ام ، ولى دیدم ترس از من ، قلب آنها را فرا گرفته و آنها بى اندازه از من مى ترسند و اعتماد کامل به عهد و پیمانم ندارند، از این رو ترسیدم که در مورد هلاکت من تصمیم بگیرند. به همین خاطر سخن حکیمان را به کار بستم که گفته اند:
از آن کز تو ترسد بترس اى حکیم |
وگر با چو صد بر آیى بجنگ (53) |
از آن مار بر پاى راعى زند |
که برسد سرش را بکوبد به سنگ (54) |
نبینى که چون گربه عاجز شود |
برآرد به چنگال چشم پلنگ |
9. افسوس شاه از عمر بر باد رفته |
یکى از شاهان عجم ، پیر فرتوت و رنجور شده بود، به طورى که دیگر امید به ادامه زندگى نداشت . در این هنگام سوارى نزد او آمد و گفت : ((مژده باد به تو اى فلان قلعه را فتح کردیم و دشمنان را اسیر نمودیم و همه سپاه و جمعیت دشمن در زیر پرچم تو آمدند و فرمانبر فرمان تو شدند.))
شاه رنجور، آهى سر کشید و گفت : ((این مژده براى من نیست ، بلکه براى دشمنان من یعنى وارثان مملکت است .))
بدین امید به سر شد، دریغ عمر عزیز |
که آنچه در دلم است از درم فراز آید |
امید بسته ، برآمد ولى چه فایده زانک |
امید نیست که عمر گذشته باز آید |
کوس رحلت بکوفت دست اجل |
اى دو چشم ! وداع سر بکنید(55) |
اى کف دست و ساعد و بازو |
همه تودیع یکدیگر بکنید |
بر من اوفتاده دشمن کام |
آخر اى دوستان حذر بکنید |
روزگارم بشد به نادانى |
من نکردم شما حذر بکنید(56) |
10. نتیجه مهر و نامهرى رهبر به ملت |
در مسجد جمعه شهر دمشق ، در کنار مرقد مطهر حضرت یحیى پیغمبر علیه السلام به عبادت و راز و نیاز مشغول بودم ، ناگاه دیدم یکى از شاهان عرب که به ظلم و ستم شهرت داشت براى زیارت قبر یحیى علیه السلام به آنجا آمد و دست به دعا برداشت و حاجت خود را از خدا خواست .
درویش و غنى بنده این خاک و درند |
آنان که غنى ترن محتاجترند |
پس از دعا به من رو کرد و گفت : ((از آنجا که فیض همت درویشان (مستمندان ) عمومى است آنها رفتار درست و نیک دارند (تقاضا دارم ) عنایت و دعایى براى من کنند، زیرا گزند دشمنى سرسخت ، ترسان هستم .))
به شاه گفتم : ((بر ملت ناتوان مهربانى کن ، تا از ناحیه دشمن توانا نامهربانى و گزند نبینى .))
به بازوان توانا و فتوت سر دست |
خطا است پنجه مسکین ناتوان بشکست (57) |
نترسد آنکه (58) بر افتادگان نبخشاید؟ |
که گر ز پاى در آید، کسش نگیرد دست |
هر آنکه تخم بدى کشت و چشم نیکى داشت |
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست (59) |
زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده |
و گر تو مى ندهى داد، روز دادى هست (60) |
بنى آدم اعضاى یکدیگرند |
که در آفرینش ز یک گوهرند |
چو عضوى به درد آورد روزگار |
دگر عضوها را نماند قرار |
تو کز محنت دیگران بى غمى |
نشاید که نامت نهند آدمى |
1. دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه برانگیز |
در یکى از جنگها، عده اى را اسیر کردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا یکى از اسیران را اعدام کنند. اسیر که از زندگى ناامید شده بود، خشمگین شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد که گفته اند: ((هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.))
وقت ضرورت چو نماند گریز |
دست بگیرد سر شمشیر تیز |
شاه از وزیران حاضر پرسید: ((این اسیر چه مى گوید؟))
یکى از وزیران پاکنهاد گفت : اى آیه را مى خواند:
((والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس ))
((پرهیزکاران آنان هستند که هنگام خشم ، خشم هود را فرو برند و لغزش مردم را عفو کنند و آنها را ببخشند.))
(آل عمران / 134)
شاه با شنیدن این آیه ، به آن اسیر رحم کرد و او را بخشید، ولى یکى از وزیرانى که مخالف او بود (و سرشتى ناپاک داشت ) نزد شاه گفت : ((نباید دولتمردانى چون ما نزد سخن دروغ بگویند. آن اسیر به شاه دشنام داد و او را به باد سرزنش و بدگویى گرفت .
شاه از سخن آن وزیر زشتخوى خشمگین شد و گفت : دروغ آن وزیر براى من پسندیده تر از راستگویى تو بود، زیرا دروغ او از روى مصلحت بود، و تو از باطن پلیدت برخاست . چنانکه خردمندان گفته اند: ((دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه انگیز))
هر که شاه آن کند که او گوید |
حیف باشد که جز نکو گوید |
و بر پیشانى ایوان کاخ فریدون شاه ، نوشته شده بود:
جهان اى برادر نماند به کس |
دل اندر جهان آفرین بند و بس |
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت |
که بسیار کس چون تو پرورد و کشت |
چو آهنگ رفتن کند جان پاک |
چه بر تخت مردن چه بر روى خاک |
(به این ترتیب با یادآورى این اشعار غرورشکن و توجه به خدا و عظمت خدا، باید از خواسته هاى غرورزاى باطن پلید چشم پوشید و به ارزشهاى معنوى روى آورد و با سر پنجه گذشت و بخشش ، از فتنه و بروز حوادث تلخ ، جلوگیرى کرد، تا خداوند خشنود گردد.)
2. عبرت از دنیاى بى وفا |
یکى از فرمانروایان خراسان ، سلطان محمود غزنوى را در عالم خواب دید که همه بدنش در قبر، پوسیده و ریخته شده ، ولى چشمانش همچنان سالم و در گردش است و نظاره مى کند. خواب خود را براى حکما و دانشمندان بیان کرد تا تعبیر کنند، آنها از تعبیر آن خواب فروماندند، ولى یک نفر پارساى تهیدست ، تعبیر خواب او را دریافت و گفت : ((سلطان محمود هنوز نگران است که ملکش در دست دگران است !))
بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند |
کز هستیش به روى زمین یک نشان نماند |
وان پیر لاشه را که نمودند زیر خاک |
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند |
زنده است نام فرخ نوشیروان به خیر |
گرچه بسى گذشت که نوشیروان نماند |
خیرى کن اى فلان و غنیمت شمار عمر |
زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند |
3. اسب لاغر میان به کار آید |
پادشاهى چند پسر داشت ، ولى یکى از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود، و دیگران همه قدبلند و زیبا روى بودند. شاه به او با نظر نفرت و خوارکننده مى نگریست ، و با چنان نگاهش ، او را تحقیر مى کرد.
آن پسر از روى هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر تحقیرآمیز به او مى نگرد، به پدر رو کرد و گفت :
اى پدر! کوتاه خردمند بهتر از نادان قد بلند است ، چنان نیست که هرکس قامت بلندتر داشته باشد، ارزش او بیشتر است ، چنانکه گوسفند پاکیزه است ، ولى فیل مردار بو گرفته مى باشد:
آن شنیدى که لاغرى دانا |
گفت بار به ابلهى فربه |
اسب تازى وگر ضعیف بود |
همچنان از طویله خر به |
شاه از سخن پسرش خندید و بزرگان دولت ، سخن او را پسندیدند، ولى برادران او، رنجیده خاطر شدند.
تا مرد سخن نگفته باشد |
عیب و هنرش نهفته باشد |
هر پیسه (35) گمان مبر نهالى (36) |
شاید که پلنگ خفته باشد |
اتفاقا در آن ایام سپاهى از دشمن براى جنگ با سپاه شاه فرا رسید. نخستین کسى که از سپاه شاه ، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همین پسر کوتاه قد و بدقیافه بود، که با شجاعتى عالى ، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام نزد پدر ایستاد و گفت :
اى که شخص منت حقیر نمود |
تا درشتى هنر نپندارى |
اسب لاغر میان ، به کار آید |
روز میدان نه گاو پروارى |
افراد سپاه دشمن بسیار، ول افراد سپاه پادشاه ، اندک بودند. هنگام شدت درگیرى ، گروهى از سپاه پادشاه پا به فرار گذاشتند، همان پسر قد کوتاه خطاب ته آنان نعره زد که : ((آهاى مردان ! بکوشید و یا جامه زنان بپوشید.))
همین نعره از دل برخاسته او، سواران را قوت بخشید، دل به دریا زدند و همه با هم بر دشمن حمله کردند و دشمن بر اثر حمله قهرمانانه آنها شکست خورد.
شاه سر و چشمان همان پسر زا بوسید و او را از نزدیکان خود نمود و هر روز با نظر بلند و با احترام خاص به او مى نگریست و سرانجام او را ولیعهد خود نمود.
برادران نسبت به او حسد ورزیدند، و زهر در غذایش ریختند تا به بخورانند و او را بکشند. خواهر آنها از پشت دریچه ، زهر ریختن آنها را دید، دریچه را محکم بر هم زد، پسر قد کوتاه با هوشیارى مخصوصى که داشت جریان را فهمید و بى درنگ دست از غذا کشید و گفت : ((محال است که هنرمندان بمیرند و بى هنران زنده بمانند و جاى آنها را بگیرند.))
کس نیابد به زیر سایه بوم (37) |
ور هماى (38) از جهان شود معدوم |
پدر از ماجرا باخبر شد، پسرانش را تنبیه کرد و هر کدام از آنها را به یکى از گوشه هاى کشورش فرستاد، و بخشى از اموالش را به آنها داد و آنها را از مرکز دور نمود تا آتش فتنه خاموش گردید و نزاع و دشمنى از میان رفت . چنانچه گفته اند: ((ده درویش در گلیمى بخسبند و دو پادشاه در اقلیمى (39) نگنجند.))
نیم نانى گر خورد مرد خدا |
بذل درویشان کند نیمى دگر |
ملک اقلمى بگیرد پادشاه |
همچنان در بند اقلیمى دگر |
4. عاقبت ، گرگ زاده گرگ شود |
گروهى دزد غارتگر بر سر کوهى ، در کمینگاهى به سر مى بردند و سر راه غافله ها را گرفته و به قتل و غارت مى پرداختند و موجب ناامنى شده بودند. مردم از آنها ترس داشتند و نیروهاى ارتش شاه نیز نمى توانستند بر آنها دست یابند، زیرا در پناهگاهى استوار در قله کوهى بلند کمین کرده بودند، و کسى را جراءت رفتن به آنجا نبود.
فرماندهان اندیشمند کشور، براى مشورت به گرد هم نشستند و درباره دستیابى بر آن دزدان گردنه به مشورت پرداختند و گفتند: هر چه زودتر باید از گروه دزدان جلوگیرى گردد و گر نه آنها پایدارتر شده و دیگر نمى توان در مقابلشان مقاومت کرد.
درختى که اکنون گرفته است پاى |
به نیروى مردى برآید ز جاى |
و گر همچنان روزگارى هلى (40) |
به گردونش از بیخ بر نگسلى |
سر چشمه شاید گرفتن به بیل |
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل |
سرانجام چنین تصمیم گرفتند که یک نفر از نگهبانان با جاسوسى به جستجوى دزدان بپردازد و اخبار آنها را گزارش کند و هر گاه آنان از کمینگاه خود بیرون آمدند، همان گروهى از دلاورمردان جنگ دیده و جنگ آزموده را به سراغ آنها بفرستند... همین طرح اجرا شد، گروه دزدان شبانگاه از کمینگاه خود خارج شدند، جستجوگر، بیرون رفتن آنها را گزارش داد، دلاورمردان ورزیده بیدرنگ خود را تا نزدیک کمینگاه دزدان که شکافى در کنار قله کوه بود رساندند و در آنجا خود را مخفى نمودند و به انتظار دزدان آماده شدند، طولى نکشید که گروهى از دزدان به کمینگاه خود باز گشتند و آنچه را غارت کرده بودند بر زمین نهادند، لباس رو و اسلحه هاى خود را در آوردند و در کنارى گذاشتند، به قدرى خسته و کوفته شده بودند که خواب آنها را فرا گرفت ، همین که مقدارى از شب گذشت و هوا کاملا تاریک گردید:
قرص خورشید در سیاهى شد |
یونس اندر دهان ماهى شد |
دلاورمردان از کمین بر جهیدند و خود را به آن دزدان از همه جا بى خبر رسانده و دست یکایک آنها را بر شانه خود بستند و صبح همه آنها را دست بسته نزد شاه آوردند. شاه اشاره کرد که همه را اعدام کنید.
اتفاقا در میان آن دزدان ، جوانى نورسیده و تازه به دوان رسیده وجود داشت ، یکى از وزیران شاه ، تخت شاه را بوسید و به وساطت پرداخت و گفت : ((این پسر هنوز از باغ زندگى گلى نچیده و از بهار جوانى بهره اى نبرده ، کرم و بزرگوارى فرما و بر من منت بگذار و این جوان را آزاد کن .))
شاه از این پیشنهاد خشمگین شد و سخن آن وزیر را نپذیرفت و گفت :
پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است |
تربیت نااهل را چون گردکان (41) برگنبد است |
بهتر این است که نسل این دزدان قطع و ریشه کن شود و همه آنها را نابود کردند، چرا که شعله آتش را فرو نشاندن ولى پاره آتش رخشنده را نگه داشتن و مار افعى را کشتن و بچه او را نگه داشتن از خرد به دور است و هرگز خردمندان چنین نمى کنند:
ابر اگر آب زندگى بارد |
هرگز از شاخ بید بر(42) نخورى |
با فرومایه روزگار مبر |
کز نى بوریا شکر نخورى |
وزیر، سخن شاه را خواه ناخواه پسندید و آفرین گفت و عرض کرد: راى شاه عین حقیقت است ، چرا که همنشینى با آن دزدان ، روح و روان این جوان را دگرگون کرده و همانند آنها نموده است . ولى ، ولى امید آن را دارم که اگر او مدتى با نیکان همنشین گردد، تحت تاءثیر تربیت ایشان قرار مى گیرد و داراى خوى خردمندان شود، زیرا او هنوز نوجوان است و روح ظلم و تجاوز در نهاد او ریشه ندوانده است و در حدیث هم آمده :
کل مولود یولد على الفطرة فابواه یهودانه او ینصرانه او یمجسانه .
هر فرزندى بر اساس فطرت پاک زاده مى شود، ولى پدر و مادر او، او را یهودى یا نصرانى یا مجوسى مى سازند.
پسر نوح با بدان بنشست |
خاندان نبوتش گم شد |
سگ اصحاب کهف روزى چند |
پى نیکان گرفت و مردم شد |
گروهى از درباریان نیز سخن وزیر را تاءکید کردند و در مورد آن جوان شفاعت نمودند. ناچار شاه آن جوان را آزاد کرد و گفت : ((بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم )) .
دانى که چه گفت زال با رستم گرد(43) |
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد |
دیدیم بسى ، که آب سرچشمه خرد |
چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد |
کوتاه سخن آنکه : آن نوجوان را با ناز و نعمت بزرگ کردند و استادان تربیت را براى او گماشتند و آداب زندگى و شیوه گفتگو و خدمت شاهان را به او آموختند، به طورى که به نظر همه ، مورد پسند گردید. وزیر نزد شاه از وصف آن جوان مى گفت و اظهار مى کرد که دست تربیت عاقلان در او اثر کرده و خوى زشت او را عوض نموده است ، ولى شاه سخن وزیر را نپذیرفت و در حالى که لبخند بر چهره داشت گفت :
عاقبت گرگ زاده گرگ شود |
گرچه با آدمى بزرگ شود |
حدود دو سال از این ماجرا گذشت . گروهى از اوباش و افراد فرومایه با آن جوان رابطه برقرار کردند و با او محرمانه عهد و پیمان بستند که در فرصت مناسب ، وزیر و دو پسرش را بکشد. او نیز در فرصت مناسب (با کمال ناجوانمردى ) وزیر و دو پسرش را کشت و مال فراوانى برداشت و خود را به کمینگاه دزدان در شکاف بالاى کوه رسانید و به جاى پدر نشست .
شاه با شنیدن این خبر، انگشت حیرت به دندان گزید و گفت :
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسى ؟ |
ناکس به تربیت نشود اى حکیم کس |
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست |
در باغ لاله روید و در شوره زار خس (44) |
زمین شوره سنبل بر نیاورد |
در او تخم و عمل (45) ضایع مگردان |
نکویى با بدان کردن چنان است |
که بد کردن بجاى (46) نیکمردان |
هنوز پنج سالش بیشتر نبود، شیطون و البته فضول...
فضیلتهایی که معمولا از یک دختربچه بعید بود.
قصد یک سفر درون شهری داشتیم. با اصرار فراوان اجازه گرفته بود تا سوار ماشین ما بشود.
ترافیک بود....
اول فکر کردیم تصادف شده، اما کمی که جلوتر رفتیم از صدای بوق های ممتد و ماشین گُل زده متوجه شدیم، که این ترافیک به خاطر عبور یک ماشین عروس است!! زهرا مثل همه دختربچه ها از دیدن ماشین عروس حسابی ذوق زده شده بود. در حالی که سعی می کرد توی اون شلوغی و ترافیک نگاه دقیق تری به ماشین عروس و البته عروس بندازه! به شوخی بهش گفتم: زهرا خوب شد با ما اومدی وگرنه ماشین عروس نمی دیدی ها!
آره واقعا؛ ولی وقت بدی عروسی می گیرند، این طوری کی نماز می خونند....
همه ساکت شدند...
هیچ حرفی برای گفتن نبود....
الله اکبر ، الله اکبر.... صدای اذان رادیو بود که سکوت را شکست.
پ.ن: پیامبر اکرم (ص) با اصحابش از جایی رد می شدند بر خورد کردند با بچه هایی که بازی می کردند.
پیامبر اکرم (ص) نگاهی به بچه ها کرد و بعد فرمود:
بدا به حال بچه های دوره آخر الزمان از دست پدر و مادر هایشان. بخاطر اینکه پدر و مادر های آن زمان به فکر دنیای بچه هایشان هستند و به فکر تامین آتیه برای اولادشان هستند، اما به فکر تربیت صحیح ادب بچه و دین او نیستند.
پ.ن : بچه ها فطرت پاکی دارند، توی اون سن و سال به نکته ای اشاره کرده بود که گاهی خیلی از بزرگترها به بهانه اینکه عروسی فقط یک شبِ، گناهان زیادی را انجام می دهند. واقعا این سرشت پاک حیف است که با تربیت غلط آنقدر تغییر کند که بدی را به خوبی ترجیح دهند. این وظیفه سنگین والدین در تربیت فرزندان را نشان می دهد.
در کتاب شریف المراقبات تالیف عارف کامل میرزا جواد آقا ملکی تبریزی قدس سره که یک برنامه کامل خودسازی است در بخش ایام پایانی ماه مبارک شعبان یک حدیث زیبا از امام رضا علیه آلاف التحیة و الثنا نقل می کنند که بحث از آمادگی برای ماه مبارک است همان ماهی که بنا بر گفته امام مجتبی (ع) یک مسابقه بزرگ الهی است که یک عده پس از آن پیروز و یک عده شرمنده اند؛وارد شدن در همچنین مسابقه و امتحان بزرگی مطمئنا نیاز به کسب آمادگی دارد که این کلام زیبای امام هشتم به ما می آموزد که در این چند روز باقیمانده تا ماه رمضان برای آمادگی بیشتر چه کنیم؟
اباصلت نقل کرده است که در آخرین جمعه از ماه شعبان بر ابالحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام وارد شدم ،ایشان به من فرمود:
ای ابا صلت! بیشتر از شعبان گذشت و این آخرین جمعه آن است ، در این باقیمانده ماه تقصیر های گذشته ات را تدارک کن و بر آنچه به کارت می آید اقبال نما و بسیار در دعا و استغفار و تلاوت قرآن بکوش و از گناهان خویش به سوی خدا توبه کن تا ماه رمضان که فرا می رسد تو برای خدای عزوجل مخلص باشی،
امانتی که برگردن داری ادا ساز،هر کینه ای در قلبت از برادران مومنت می باشد آن را بر انداز و هر گناهی بر تو مانده که مرتکب آن شده باشی آن را از دل ریشه کن ساز و از خدا بپرهیز و در آشکارا و پنهان بر او توکل نمای؛چه آنکه خود او فرمود " و من یتوکل علی الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شیء قدرا" یعنی آنکس که بر خدای توکل کند خدا او را بس است که خدا امر خود را به انجام می رساند و برای هر چیزی اندازه ای قرار داده است.
و در مابقی این ماه زیاد بخوان : "اللهم اِن لم یکُن غفرت لنا فی ما مضی من شعبان فاغفر لنا فیما بقی منه"
زیرا خدای تعالی در این ماه به احترام ماه رمضان گردن هایی را از آتش جهنم آزاد می سازد
یک شب وقتی ناصر مهمانم بود،صحبت از شهادتش به میان آمد.با هم راحت بودیم و این حرف ها اذیتم نمی کرد.به او گفتم:((باید قول بدهی که اگر شهید شدی،در سرازیری قبر بهم چشمک بزنی.))گفت:
((قول میدم،قول مردونه.))
شهید که شد،وقتی داشتند توی قبر می گذاشتنش،به زحمت خودم را به بالای سرش رساندم و گفتم:((ناصر!مادرجان!قولت که یادت نرفته عزیز مادر!))خدا می داند که همان لحظه چشمانش یک بار باز و بسته شد.همه شاهد این ماجرا بودند و صدای صلوات و تکبیر،قطعه ی 24 را پر کرد.
(بیانی از مادر شهید ناصر کاظمی)
طرح نوشت:دیشب دلم هوای شده بود چند روزی می شدبه گلزار شهدا نرفته بودم، مونده بودم شهدا من را دعوت نکردند چون یقین دارم باید دعوت بشی تا به گلزار شهدا بری،البته من رو سیاهم،به خاطر همین رفتم به سراغ هارد عکس شهیدان همین طور نگاه می کردم به عکس شهید سردار عبدالمهدی مغفوری بر خوردم چون شهید در نزد مردم کرمان جایگاه ویژه ای دارد البته همه شهیدان همین طور هستند ولی شهید مغفوری به حاجت روای مشهور هست و هر وقت من به گلزار شهدا رفتم سر قبر شهید هیچ وقت خالی نبود حتی عکس شهید روی قبر پاک شده به خاطر ازدحام مردم و ندیده ام هیچ کس را رد کرده باشه...ما که ارادت خاصی به این شهید داریم و دلم نیامد این شهید در فضای مجازی غریب باشه به خاطر همین این پوستر را طراحی کردم. دل نوشت:این طرح را تقدیم می کنم به تمامی شهدا لشکر 41 ثارالله بخصوص فرمانده اش شهید زنده سردار سرلشکر حاج قاسم سلیمانی باربط:به تمامی بچه حزب الهی سایبری حاجت ها و نذر و نیاز ها برای برآورده شدن و شفاعت این شهید پذیرفته می شود و به این شهید بزگوار اعلام می شود.لطفآ به این وبلاگ در قسمت نظرات حاجت های خود را بگویید |
+ درخت دلتنگ تبر شد . . . وقتی دید پرنده ها سیم های برق را به شاخه هایش ترجیح دادند
+ چه میهمانان بی دردسری هستند مردگان.
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند
نه به حرفی دلی را آلوده...
تنها به شمعی قانع اند
و اندکی سکوت...
برای شادی روح همه درگذشتگان صلوات