5. رنج شدید بیمارى حسادت براى حسود |
سرهنگى پسرى داشت ، که در کاخ برادر سلطان ، مشغول خدمت بود. با او ملاقات کردم ، دیدن هوش و عقل نیرومند و سرشارى دارد، و در همان زمان خردسالى ، آثار بزرگى در چهره اش دیده مى شود:
این پسر هوشمند مورد توجه سلطان قرار گرفت ، زیرا داراى جمال و کمال بود که خردمندان گفته اند: ((توانگرى به هنر است نه به مال ، بزرگى به عقل است نه به سال .)) مقام او در نزد شاه ، موجب شد، آشنایان و اطرافیان ، نسبت به او حسادت ورزیدند، و او را به خیانتکارى تهمت زدند، و در کشتن او تلاش بى فایده نمودند، ولى آنجا که یار، مهربان است ، سخن چینى دشمن چه اثرى دارد؟ شاه از آن سرهنگ زاده پرسید: ((چرا با تو آن همه دشمنى مى کنند؟)) سرهنگ زاده گفت : زیرا من در سایه دولت تو همه را خشنود کردن مگر حسودان را که راضى نمى شوند مگر اینکه نعمتى که در من است نابود گردد:
توانم آن که نیازارم اندرون کسى
|
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است (47)
|
بمیر تا برهى اى حسود کین رنجى است
|
که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
|
مقبلان را زوال نعمت و جاه (48)
|
گر نبیند به روز شب پره چشم
|
کور، بهتر که آفتاب سیاه (49)
|
(بنابراین نباید از گزند حسودان هراس داشت ، زیرا اگر شب پره لیاقت دیدار خورشید ندارد، از رونق بازار خورشید کاسته نخواهد شد.)
|
6. راز واژگونى تخت و تاج شاه ظالم |
پادشاهى نسبت به ملت خود ظلم مى کرد، دست چپاول بر مال و ثروت آنها دراز کرده ، و آنچنان به آنان ستم نموده که آنها به ستوه آمدند و گروه گروه از کشورشان به جاى دیگر هجرت مى کردند، و و غربت را بر حضور در کشور خود ترجیح دادند. همین موضوع موجب شد که از جمعیت بسیار کاسته شد و محصولات کشاورزى کم شد و به دنبال آن مالیات دولتى اندک ، و اقتصاد کشور فلج ، و خزانه مملکت خالى گردید.
ضعف دولت او موجب جراءت دشمن شد، دشمن از فرصت بهره گرفت و تصمیم گرفت به کشور حمله کند و با زور وارد مملکت شود:
هر که فریادرس روز مصیبت خواهد
|
گو در ایام سلامت به جوانمردى کوش
|
بنده حلقه به گوش از ننوازى برود
|
لطف کن که بیگانه شود حلقه به گوش
|
در مجلس شاه ، (چند نفر از خیرخواهان ) صفحه اى از شاهنامه فردوسى را براى شاه خواندند، که در آن آمده بود:
((تاج و تخت ضحاک پادشاه بیدادگر (با قیام کاوه آهنگر) به دست فریدون واژگون شد. )) (تو نیز اگر همانند ضحاک باشى ، نابود مى شوى .)
وزیر شاه از شاه پرسید: آیا مى دانى که فریدون با اینکه مال و حشم (50) نداشت ، چگونه اختیاردار کشور گردید؟
شاه گفت : چنانکه (از شاهنامه ) شنیدى ، جمعیتى متعصب دور او را گرفتند، و او زا تقویت کرده و در نتیجه او به پادشاهى رسید.
وزیر گفت : اى شاه ! اکنون که گرد آمدن جمعیت ، موجب پادشاهى است ، چرا مردم را پریشان مى کنى ؟ مگر قصد ادامه پادشاهى را در سر ندارى ؟
همان به که لشکر به جان پرورى
|
که سلطان به لشکر کند سرورى
|
شاه گفت : چه چیز باعث گرد آمدن مردم است ؟
وزیر گفت : دو چیز؛ 1- کرم و بخشش ، تا به گرد او آیند. 2- رحمت و محبت ، تا مردم در پناه او ایمن کردند، ولى تو هیچ یک از این دو خصلت را ندارى :
نکند جور پیشه (51) سلطانى
|
شاه از نصیحت وزیر خشمگین و ناراحت شد، و او را زندانى کرد. طولى نکشید پسر عموهاى شاه از فرصت استفاده کرده و خود را صاحب سلطنت خواندند و با شه جنگیدند، مردم که دل پرى از شاه داشتند، به کمک پسر عموهاى او شتافتند و آنها تقویت شدند و براحتى تخت و تاج شاه را واژگون کرده و خود به جاى او نشستند، آرى :
پادشاهى کو روا دارد ستم بر زیر دست
|
دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است
|
با رعیت صلح کن وز جنگ ایمن نشین
|
زانکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است |
7. آنکس که مصیبت دید، قدر عافیت را مى داند |
پادشاهى با نوکرش در کشتى نشست تا سفر کند، از آنجا که آن نوکر نخستین بار بود که دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى کرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد که آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فکر چاره جویى بودند، تا اینکه حکیمى به شاه گفت : ((اگر فرمان دهى من او را به طریقى آرام و خاموش مى کنم .))
شاه گفت : اگر چنین کنى نهایت لطف را به من نموده اى . حکیم گفت : فرمان بده نوکر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانى را صادر کرد. او را به دریا افکندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد مى زد مرا کمک کنید! مرا نجات دهید! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل کشتى کشیدند. او در گوشه اى از کشتى خاموش نشست و دیگر چیزى نگفت .
شاه از این دستور حکیم تعجب کرد و از او پرسید: ((حکمت این کار چه بود که موجب آرامش غلام گردید؟ ))
حکیم جواب داد: ((او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت کشتى را نمى دانست ، همچنین قدر عافیت را آن کس داند که قبلا گرفتار مصیبت گردد.))
اى پسر سیر ترا نان جوین خوش ننماند
|
معشوق منست آنکه به نزدیک تو زشت است
|
حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف
|
از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است (52)
|
فرق است میان آنکه یارش در بر
|
با آنکه دو چشم انتظارش بر در |
8. مراقبت از گزند آن کس که از انسان مى ترسد |
((هرمز)) فرزند انوشیروان (وقتى به سلطنت رسید) وزیران پدرش را دستگر و زندانى کرد. از او پرسیدند: ((تو از وزیران چه خطایى دیدى که آنها را دستگیر و زندانى نموده اى ؟))
هرمز در پاسخ گفت : خطایى ندیده ام ، ولى دیدم ترس از من ، قلب آنها را فرا گرفته و آنها بى اندازه از من مى ترسند و اعتماد کامل به عهد و پیمانم ندارند، از این رو ترسیدم که در مورد هلاکت من تصمیم بگیرند. به همین خاطر سخن حکیمان را به کار بستم که گفته اند:
از آن کز تو ترسد بترس اى حکیم
|
وگر با چو صد بر آیى بجنگ (53)
|
از آن مار بر پاى راعى زند
|
که برسد سرش را بکوبد به سنگ (54)
|
نبینى که چون گربه عاجز شود
|
9. افسوس شاه از عمر بر باد رفته |
یکى از شاهان عجم ، پیر فرتوت و رنجور شده بود، به طورى که دیگر امید به ادامه زندگى نداشت . در این هنگام سوارى نزد او آمد و گفت : ((مژده باد به تو اى فلان قلعه را فتح کردیم و دشمنان را اسیر نمودیم و همه سپاه و جمعیت دشمن در زیر پرچم تو آمدند و فرمانبر فرمان تو شدند.))
شاه رنجور، آهى سر کشید و گفت : ((این مژده براى من نیست ، بلکه براى دشمنان من یعنى وارثان مملکت است .))
بدین امید به سر شد، دریغ عمر عزیز
|
که آنچه در دلم است از درم فراز آید
|
امید بسته ، برآمد ولى چه فایده زانک
|
امید نیست که عمر گذشته باز آید
|
اى دو چشم ! وداع سر بکنید(55)
|
من نکردم شما حذر بکنید(56) |
10. نتیجه مهر و نامهرى رهبر به ملت |
در مسجد جمعه شهر دمشق ، در کنار مرقد مطهر حضرت یحیى پیغمبر علیه السلام به عبادت و راز و نیاز مشغول بودم ، ناگاه دیدم یکى از شاهان عرب که به ظلم و ستم شهرت داشت براى زیارت قبر یحیى علیه السلام به آنجا آمد و دست به دعا برداشت و حاجت خود را از خدا خواست .
درویش و غنى بنده این خاک و درند
|
آنان که غنى ترن محتاجترند
|
پس از دعا به من رو کرد و گفت : ((از آنجا که فیض همت درویشان (مستمندان ) عمومى است آنها رفتار درست و نیک دارند (تقاضا دارم ) عنایت و دعایى براى من کنند، زیرا گزند دشمنى سرسخت ، ترسان هستم .))
به شاه گفتم : ((بر ملت ناتوان مهربانى کن ، تا از ناحیه دشمن توانا نامهربانى و گزند نبینى .))
به بازوان توانا و فتوت سر دست
|
خطا است پنجه مسکین ناتوان بشکست (57)
|
نترسد آنکه (58) بر افتادگان نبخشاید؟
|
که گر ز پاى در آید، کسش نگیرد دست
|
هر آنکه تخم بدى کشت و چشم نیکى داشت
|
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست (59)
|
زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده
|
و گر تو مى ندهى داد، روز دادى هست (60)
|
چو عضوى به درد آورد روزگار
|