یک شب وقتی ناصر مهمانم بود،صحبت از شهادتش به میان آمد.با هم راحت بودیم و این حرف ها اذیتم نمی کرد.به او گفتم:((باید قول بدهی که اگر شهید شدی،در سرازیری قبر بهم چشمک بزنی.))گفت:
((قول میدم،قول مردونه.))
شهید که شد،وقتی داشتند توی قبر می گذاشتنش،به زحمت خودم را به بالای سرش رساندم و گفتم:((ناصر!مادرجان!قولت که یادت نرفته عزیز مادر!))خدا می داند که همان لحظه چشمانش یک بار باز و بسته شد.همه شاهد این ماجرا بودند و صدای صلوات و تکبیر،قطعه ی 24 را پر کرد.
(بیانی از مادر شهید ناصر کاظمی)